محل تبلیغات شما

....خاطرات با تو بودن



مانده تا برف زمین آب شود.


مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.


ناتمام است درخت.


زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد


و فروغ تر چشم ات


و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.


در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد


و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه برف


تشنه زمزمه‌ام.


مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.


پس چه باید بکنم


من که در ‌ترین موسم بی‌چهچه سال


تشنه زمزمه‌ام؟

 

بهتر آن است که برخیزیم


رنگ را بردارم


روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم


 

خدا ما رو برای هم نمی‌خواست  فقط می‌خواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه‌ی ما مال ما نیست  فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

تموم لحظه های این تب تلخ  خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی‌خواست  خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود


 
 
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
 
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
 
نگاهت تلخ و افسرده است.
 
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
 
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
 
 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
 
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
 
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
 
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
 
تو را این خشکسالی های پی در پی
 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
 
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
 
تو را هنگامه شوم شغالان
 
بانگ بی تعطیل زاغان
 
در ستوه آورد.
 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
 
که از آن سوی گندمزار
 
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
 
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
 
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
 
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
 
تو با چشمان غمباری
 
که روزی چشمه جوشان شادی بود
 
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
 
خواهی رفت.
 
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
 
 

من اینجا ریشه در خاکم
 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
 
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
 
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
 
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
 
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
 
گل بر می افشانم
 
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
 
سرود فتح می خوانم
 
و می دانم
 
تو روزی باز خواهی گشت.

آخرین جستجو ها

pterinbycal فروشگاه ساعت زنانه طلایی اشعار احمد محمود امپراطور صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی علیه السلام Elizabeth's life پدرام باوند فروشگاه خرید پیامکی بیست شو diaknowewob آنلاین بازی COD